*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

غمگینم...


غمگینم مانند جوانی که لحظه اعدامش به گریه مادرش میخندید
خاطرش آمد در بچگی اش گفته بود خنده ات آرامم می کند...


هوای بارانی...


هوا بارانی بود...
کودکی را دیدم که معصومانه آسمان را نگاه میکرد و می گفت:
...خدایا گریه نکن، یه روزی بنده هات آدمهای خوبی میشن...


مرا در آغوش خود بگیر...

خدایا...
آنقدر خرابم که هیچ مرهمی آرامم نمیکند...
مرا در آغوش خود بگیر...
دلم کمی آرامش خدایی میخواهد...


365...


عاشق که باشی

فرقی ندارد حرف از کدام "سیصد و شصت و پنج" روزست؛

همه ی آسمانت پاییزی ست...


اگر می خواهی خوشبخت باشی...

اگر می خواهی خوشبخت باشی...

برای خوشبختی دیگران بکوش،

زیرا آن شادی که ما به دیگران می دهیم به دل ما بر می گردد.

"بتهوون"


لعنت بر بغض...

خندیدن، خوب است...
قهقهه، عالیست...
گریستن؛
آدم را آرام می کند
اما…
لعنت بر "بغض"


تا عشق بعدی...

تو به احساست بیاموز نفس نکشد
هوای دل ها آلودست...

اینجا فاصله یک عشق تا عشق بعدی

یک نخ سیگار است . . . !
 

حسادت نکن...


حسادت نکن!

… این که بعد از تو بغل گرفته ام …

...زانوی غـَم اســت...


باز هم امروز...

باز هم امروز؛
باید بازیگر شوم...

آرامش را بازی کنم …
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …
باز باید مواظب اشک هایم باشم …
باز همان تظاهر همیشگی :

” خوبم … ”


شکستن دل...


شکستن دل،

به شکستن استخوان دنده می‌ماند؛

از بیرون همه‌چیز روبه‌راه است،

اما هر نفس،

درد ا‌ست که می‌کشی . . .

"برنت"

کاش میشد...

کاش میشد آدم گاهی به اندازه ی نیاز بمیرد!
بعد بلند شود
آهسته آهسته خاکهایش را بتکاند،
گردهایش بماند...
و بعد
اگر دلش خواست برگردد به زندگی
وگرنه بماند تا ابد...


آغوش...


دلــــــــمــــــ آغــــوشــــــ مـــــــــیـــخــواهــــــد...
نــــــــهـــ زنــــ و نــــــهـــ مـــرد...
خدایا
زمــیـــنـــــــ نمــیــــآییـــــــــــــ...؟



اختلافی نداریم...

میدانیـــــ...

حالا که بهتر فکر میکنم میبینم

حق با توست...

منو تو باهم اختلافی نداریم!

فقط..

کمی جغرافیای ما متفاوت است؛

قلب من در شمال غربی تنم میتپد

و

قلب تو در جنوب مرکزیت !

همین...



شکستنیــــهــــــا...

سکوت میکنم نه اینکه فکرکنی فریادی را در گلو خفه کرده ام،
نــــــــه!
فقط نمیدانم چرا بعداز رفتنت
حرفهایم مدام در حنجره گم میشوند...
و ناغافل همه یکجا جمع میشوند 
و بعد بغضی میشوند
که شکستنش هرگز کار من نیست...
غریبه که نیستی!
آخر بعد از غروری که برای تو شکستم
دیگر عجیب میترسم از
شکستنیــــهــــــا!



عشق و غرور...

اینروزها دلم شعری میخواهد ناب و خالص...
شعری که بیان دلم باشد از عشق..
اما مرا چه به عشق؟!
مگر میشود عشق را از زبان کسی جویا شد که عاریست از هرآنچه به عشق مربوط است؟
زوری که نیست
یعنی؛
بعضی چیزها دست خود آدم نیست....
و من اگر عاشق نشدم جای خرده گرفتن نیست
که من هنوز در منیت خود مانده ام
و کجا عشق با غرور دمساز است؟!