*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود...




غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود


"نجمه زارع"

گناه...





خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند
باید دوباره زاده شوم  عاری از گناه


"نجمه زارع"

خبر به دورترین نقطة جهان برسد...






خبر به دورترین نقطة جهان برسد

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطة جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


"نجمه زارع"

الفبای دلت معنای نشکن را نمیفهمد...



شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد


برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد


"نجمه زارع"