*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

مسیر عشق...

دلم گرفته از خودم

از خودی که دم از عشق میزنه

اما هنوز معنی عشقو نمیدونه

از خودی که پر شده از ادعا

اما دم از بی ادعایی میزنه

از خودی که میگه عشقش فقط خداست

اما هنوز تو دنیای کوچیک خودش مونده

آره...

منه پر ادعای عاشق نما

حالا همه چیز برام فقط شده مثل سراب

سرابی که خودم ساختمو

پرش کردم از آمال و آرزوها و هوسهای دنیایی

اما...

یه برچسب بزرگ زدم بهش به نام "عشق"

تا شاید...

بتونم خودمو گول بزنم

که آره...

منم عاشقم

اما...

نمیدونم چرا یکی مدام تو گوشم زمزمه میکنه

که  تو  کجا و عشق کجا؟!

و من...

باز دلگیر میشم از خودمو

با خودم میگم؛

مگه نه اینکه عشق فقط خداست

و

مگه نه اینکه مسیر عشق ولی خدا

پس...

چرا من هنوز از عشق و ولی عشق جدام؟

و

چرا اینقدر از خدا و مسیرش دورم؟

مگه خودش نگفت نزدیکتر از رگ گردنه به من...

پس کو؟

چرا حسش نمیکنم؟
و باز...
زمزمه ای تو گوشم برپا میشه:
"که تو اول باید مسیرو پیدا کنی"
اما...
مسیر کجاست؟
و دوباره زمزمه میشه:
که مسیر همین نزدیکیهاست
شاید به نزدیکیه
عاشورا و حسین و علم و علمدار و ضریح شش گوشه و طفل شش ماهه
و شاید به نزدیکیه
کودکی سه ساله در طلب آغوش بابا
و
عمه ای داغ دیده اما محکم و استوار...
و شاید نزذکتر از
قطره های آبی که آرزوی بوسه بر لب سقا تا ابد به دلهاشون موند...
آره...
مسیر همین نزدیکیهاست...


فراتر از آب...


دلم گرفته است

و من

عادت کردم به نوشتن دلگیریهایم روی کاغذ

اما تا کی؟

تا کی میتوان غم را با نوشتن،

روی کاغذ آورد

و بعد به دست آب داد

تا

آب آن را با خود ببرد؟

اینروزها دلم چیزی فراتر از آب میخواهد...

شاید "مرگ"

کسی چه میداند؟!
شاید مرگ هم همان خاصیت آب روی آتش را داشته باشد...




دلقک...

دنیایم جالب است...
و
نقشم توی زندگی جالبتر...
کار هر روزم شده خندیدن
به چه اش مهم نیست!
مهم همین است که هر روز میخندم و میخندانم دیگران را
همانند دلقکی...!
و همه فکر میکنند که من چقدر خوشحالم و بی غم روزهایم میگذرد...
هرکه مرا میبیند میگوید
فلانی تو چقدر جالبی!
انگار هیچ غم و غصه ای نداری
و من باز فقط میخندم...
بگذار همه فکر کنند من بی غمترین موجود عالمم...
به من چه که این بزرگترین دروغ عالم است!
بگذار یک دروغ هم فدای سر من باشد!!



 

زنده ام...

میگویم؛ زنده ام...
و مردم فکر میکنند زندگانی میکنم
و
هیچکس نمیداند کار من فقط
زندمانیست...



"اضافه ای"

سخته...
متنفر بودن از یه حس
اما مدام اونو تجربه کردن
سخته...
همش قایم کردن خودت از دیگران تا مبادا حس کنن
یا
حس کنی اضافه ای
سخته...
حس تحقیر شدن
اونم در مقابل خودت
سخته...
دل شکسته بودن
اونم از کسایی که عاشقانه دوستشون داری...
سخته...
هرروز و هر ساعت تحمل بغضی که تو گلوت گیر کرده
اما
نمیتونی بشکنیش
شایدم...
نمیخوای بشکنیش
چون غرور تنها چیزیه که برات مونده...
سخته...
و سختتر میشه وقتی؛
بخوای همه ی تنهاییات رو تو دنیای مجازی پرکنی..
اما اینجام حس کنی که
"اضافه ای"

شکستنیــــهــــــا...

سکوت میکنم نه اینکه فکرکنی فریادی را در گلو خفه کرده ام،
نــــــــه!
فقط نمیدانم چرا بعداز رفتنت
حرفهایم مدام در حنجره گم میشوند...
و ناغافل همه یکجا جمع میشوند 
و بعد بغضی میشوند
که شکستنش هرگز کار من نیست...
غریبه که نیستی!
آخر بعد از غروری که برای تو شکستم
دیگر عجیب میترسم از
شکستنیــــهــــــا!



عشق و غرور...

اینروزها دلم شعری میخواهد ناب و خالص...
شعری که بیان دلم باشد از عشق..
اما مرا چه به عشق؟!
مگر میشود عشق را از زبان کسی جویا شد که عاریست از هرآنچه به عشق مربوط است؟
زوری که نیست
یعنی؛
بعضی چیزها دست خود آدم نیست....
و من اگر عاشق نشدم جای خرده گرفتن نیست
که من هنوز در منیت خود مانده ام
و کجا عشق با غرور دمساز است؟!



آرزوی گذشته...

دلم که میگیرد عجیب هوای کودکی ها به سرم میزند؛
آن روزهایی که بزرگ شدن برایم آرزو بود...
آرزویی که حالا دودمانم را بر باد داده..
خدایا
من مرد نیستم که روی حرفم بمانم!
آرزویم را پس بگیر
حالا همان کودکی هایم را میخواهم...


تنهای تنها...

بعضی وقتها عجیب دلم میگیرد از آدماهای دور و برم،

از کسانی که باید نزدیکترین باشند به من اما؛

دورترینند...

کسانی که باید در سخت ترین شرایط درکم کنند اما؛

همیشه دکَم کردند....

تا خودم بمانم و خودم،

بدون هیچ همدرد و همراز و همراهی...

تنهای تنها...

مثل روز اول؛

همان وقتی که مجبورم کردند به امدن...

و من به اجبار و با گریه و تنها به این دنیا امدم...

اما نمیدانم چرا بعداز اینهمه وقت هنوز دنیا به من نیامده است...