دلم گرفته از خودم
از خودی که دم از عشق میزنه
اما هنوز معنی عشقو نمیدونه
از خودی که پر شده از ادعا
اما دم از بی ادعایی میزنه
از خودی که میگه عشقش فقط خداست
اما هنوز تو دنیای کوچیک خودش مونده
آره...
منه پر ادعای عاشق نما
حالا همه چیز برام فقط شده مثل سراب
سرابی که خودم ساختمو
پرش کردم از آمال و آرزوها و هوسهای دنیایی
اما...
یه برچسب بزرگ زدم بهش به نام "عشق"
تا شاید...
بتونم خودمو گول بزنم
که آره...
منم عاشقم
اما...
نمیدونم چرا یکی مدام تو گوشم زمزمه میکنه
که تو کجا و عشق کجا؟!
و من...
باز دلگیر میشم از خودمو
با خودم میگم؛
مگه نه اینکه عشق فقط خداست
و
مگه نه اینکه مسیر عشق ولی خدا
پس...
چرا من هنوز از عشق و ولی عشق جدام؟
و
چرا اینقدر از خدا و مسیرش دورم؟
مگه خودش نگفت نزدیکتر از رگ گردنه به من...
پس کو؟
دلم گرفته است
و من
عادت کردم به نوشتن دلگیریهایم روی کاغذ
اما تا کی؟
تا کی میتوان غم را با نوشتن،
روی کاغذ آورد
و بعد به دست آب داد
تا
آب آن را با خود ببرد؟
اینروزها دلم چیزی فراتر از آب میخواهد...
شاید "مرگ"
بعضی وقتها عجیب دلم میگیرد از آدماهای دور و برم،
از کسانی که باید نزدیکترین باشند به من اما؛
دورترینند...
کسانی که باید در سخت ترین شرایط درکم کنند اما؛
همیشه دکَم کردند....
تا خودم بمانم و خودم،
بدون هیچ همدرد و همراز و همراهی...
تنهای تنها...
مثل روز اول؛
همان وقتی که مجبورم کردند به امدن...
و من به اجبار و با گریه و تنها به این دنیا امدم...
اما نمیدانم چرا بعداز اینهمه وقت هنوز دنیا به من نیامده است...