قدم زدن را هم دوست نداری...
چای هم برایت بیمزه شده...
از سیگار کشیدن میترسی..
از حرف زدن با دیگران حالت بهم میخورد!
حتی اعصابت هم خورد نیست
خسته نیستی
دلزده نیستی
اما تا دلت بخواهد؛ غمداری
شاید آلکی
بعضی وقتها حالتان مثل همیشه ی من است...
آבم بـ ــہ یـ ــہ جایے ڪــہ میرسـב ..
دست بـ ــہ خوבڪـشے میزنـב ..
نـ ــہ اینڪــہ تیغ بـ ـرבارב ..
رگـ ـش را بزنـב
نـ ــہ ..!
قیـב احساسش را میزنـב ....
خیلی ها مترسک رو دوست ندارن چون پرنده ها رو می ترسونه،
ولی من دوستش دارم چون تنهایی رو درک میکنه...
مَـترسَـک ، حــرف ِ כلت را خوب میـכانَـم !!
میــכانَـم כرכ כارכ ٬ باشے ُ
و وجوכت را هیچ بــכانـَنـכ!!
"چه سخت است در جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن"
"به چشم دیگران چون کوه بودن ولی در خود به آرامی شکستن"
همه فعل هایم ماضی اند ... ماضی خیلی خیلی بعید ...!!!
دلم
برای یک "حال ساده" تنگ شده است ...!!
مرا اینگونه باور کن،
کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته،
خدا هم ترک ما کرده
خدا دیگر کجا رفته؟
نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟
که شاید هم به جرم آن ؛ غریبی و جدایی هست...