*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

*خوشبختکده تنهایی*

تنهــــا گوشهــ ی چشمـــی از نگـــــاه خــــدا بـــرای خوشـــــــبختـــــی کافیـــــستـــــ...

گاهی وقتها...

گاهی وقتها نوشتنت نمی آید؛

قدم زدن را هم دوست نداری...

چای هم برایت بیمزه شده...

از سیگار کشیدن میترسی..

از حرف زدن با دیگران حالت بهم میخورد!

حتی اعصابت هم خورد نیست

خسته نیستی

دلزده نیستی

اما تا دلت بخواهد؛ غمداری

شاید آلکی

بعضی وقتها حالتان مثل همیشه ی من است...




دلتنگم...

وزن دار نمے گویم
قافیہِ هم نمے گذارم
بے پرده و رک مے گویم
"دلتنــــــگم"



خودکشی...


آבم بـ ــہ یـ ــہ جایے ڪــہ میرسـב ..

دست بـ ــہ خوבڪـشے میزنـב ..

نـ ــہ اینڪــہ تیغ بـ ـرבارב ..

رگـ ـش را بزنـב

نـ ــہ ..!

قیـב احساسش را میزنـב ....


مترسک...


خیلی ها مترسک رو دوست ندارن چون پرنده ها رو می ترسونه،

ولی من دوستش دارم چون تنهایی رو درک میکنه...







مَـترسَـک ، حــرف ِ כلت را خوب میـכانَـم !!
میــכانَـم כرכ כارכ ٬ باشے ُ
و وجوכت را هیچ بــכانـَنـכ!!

چه سخت...


"چه سخت است در جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن"

"به چشم دیگران چون کوه بودن ولی در خود به آرامی شکستن"


حال ساده...


همه فعل هایم ماضی اند ...   ماضی خیلی خیلی بعید ...!!!


دلم برای یک "حال ساده" تنگ شده است ...!!



بودنم را هیچکس باور نداشت...

بـودنم را هیچ کس باور نداشت، هیچ کس کاری به کار من نداشت،

بنویسید بعد مرگم روی سنگ، با خطو طی زیبا و خیلی قشنگ؛

او که خوابیده است در این گورستان سرد،

بودنش را هیچ کـس باور نکرد...


کمی تنها...

مرا اینگونه باور کن،

کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته،

خدا هم ترک ما کرده

خدا دیگر کجا رفته؟

نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟

که شاید هم به جرم آن ؛ غریبی و جدایی هست...